عکس کیک شکلاتی و پرتقالی خوشمزه با دست پخت عروس عمه جان
zeinab
۳۳
۴۳۴

کیک شکلاتی و پرتقالی خوشمزه با دست پخت عروس عمه جان

۱۶ آذر ۰۰
لایک فراموش نشه☺️🌹
#رویای_من
#پارت_45

تو حال و هوای خودم بودم که موبایلم زنگ خورد. از تو کیفم درآوردمش و به صفحه اش نگاه کردم؛ شماره ناشناس بود...تماس رو وصل کردم و منتظر پاسخ از طرف مقابل بودم...اما هیچ صدایی نمیومد...گوشی رو قطع کردم و گذاشتم تو کیفم...از جام بلند شدم و کفش هامو پوشیدم...از نماز خونه خارج شدم و رفتم به طبقه ای که اتاق های آی سی یو بود...تا قدم به اون راه رو گذاشتم یاد خاطرات سه سال پیش افتادم...از حجم این همه استرس و فشار غصه سرم گیج رفت...دستم و به دیوار گرفتم که زمین نخورم...امیررضا رو که مقابل اتاقی دیدم حدس زدم حتما امیرعلی هم باید همونجا باشه...به سمتش رفتم...دوستای امیرعلی رفته بودن و فقط امیررضا مونده بود و کمیل.
از پشت شیشه نگاهش کردم...امروز بد جور خاطرات گذشته جلوی چشام رژه میرفتن...دکترا و پرستارا در حال چک کردن وضعیت امیرعلی بودن...
بعد از اینکه کارشون تموم شد از اتاق اومدن بیرون...سریع به سمت دکترش رفتم و با التماس گفتم: آقای دکتر میشه برم داخل🥺
دکتر سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت: متاسفم...فعلا نمیشه ایشون تازه از اتاق عمل اومدن...چند ساعت دیگه میام وضعیتش رو چک میکنم اگر مشکلی نداشت، میتونید برید داخل.
تشکری کردم و دوباره برگشتم به سمت امیرعلی...جیگرم آتیش می‌گرفت وقتی تو اون وضعیت می‌دیدمش.
با صدای زنگ موبایل امیررضا برگشتم سمتش...سریع گوشی رو از جیبش در آورد...نگاهی به صفحه گوشی انداخت و با دست محکم زد تو پیشونیش...
با تعجب گفتم: کیه داداش؟
_مامانه...کسی چیزی نگه ها!!
لب پایینم رو از ترس گاز گرفتم و سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم...امیررضا کمی از ما فاصله گرفت و شروع کرد به صحبت کردن:
+سلام مامان..خوبین؟بابا خوبه؟خدا رو شکر ماهم خوبیم...اونا هم سلام دارن خدمتتون...
امیررضا که فاصله اش بیشتر شد دیگه متوجه مکالمه شون نشدم.
ساعت یازده شب بود...امیررضا بعد از اینکه صحبتش تموم شد به سمت ما اومد، نگاهی به ساعتش کرد و رو به کمیل گفت: کمیل جان داداش دستت درد نکنه، خیلی لطف کردی...ان شاءلله تو شادی هاتون جبران کنم...دیگه خیلی دیر وقته...شما هم برو خونه که خاله نگران نشه...
کمیل هم لبخندی زد و گفت: نه داداش این چه حرفیه...من میمونم تا امیرعلی بهوش بیاد...اینجوری همش دلشوره دارم...فوقش زنگ‌ میزنم میگم شب گشت دارم نمیتونم بیام. اونا هم شک‌ نمیکنن دیگه.
+مزاحمت میشیم آخه!!راضی به زحمتت نیستم.
_این حرفو نزن...امیرعلی هم جای برادر نداشته ام.
بعدش هم کمیل با خاله تماس گرفت و گفت که امشب نمیتونه بیاد خونه...خاله هم بی چون و چرا قبول کرد...مثل اینکه عادت داشته به کارهای این بچه اش.
بیخیال همه شدم؛ لحظه شماری میکردم که امیرعلی بهوش بیاد...کارم شده بود متراژ کردن راه رو ای سی یو...از این ور به اون ور...ذکر میگفتم و از خدا کمک میخواستم...دعا دعا میکردم امیر بهوش بیاد و حالش خوب بشه...ساعت سه شب بود و چشام رو به زور نگه داشته بودم...داشتم دو رو برم رو نگاه میکردم که دیدم یکی از پرستارها به سمت اتاق امیرعلی اومد...سلام ارومی کرد و وارد اتاق شد...در حال چک کردن وضعیت امیرعلی و یادداشت کردن بعضی چیز ها بود که یهو دیدم از اون طرف سالن چند تا دکتر و پرستار با سرعت به سمت اتاق اومدن... ترسیده بودم که چه اتفاقی افتاده...فقط با ترس و وحشت نظاره گر صحنه بودیم.....
@Roiayeman
...